گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی

روی ترا کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را.

- بی قید

وتکان دادن دستت که

- مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

ـ عجب! عاقبت مرد؟

- افسوس!

- کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم

« چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟»

من درون قفس سر اتاقم دل تنگ

میپرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران، باران

شیشه پنچره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

(حمید مصدق)

 تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ؟

 تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد

 یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار ...

خسته از این زندگی با غصه های بی شمار